حکایت فاصله ها حکایت جالبی هست...

فاصله دو تا دل ، فاصله مکانی و یا زمانی دو تا ادم و یا از همه بدتر فاصله بین زنده بودن و یا مرده بودن ....

حال فاصله بین یه دل زنده باشه تا یه دل مرده یا یک انسان زنده تا یک انسان مرده ....

شاید فاصله ای که در اولش از کیلومترها و هزاران فرسخ شروع می شود و کم کم رو به کم شدن میاد .... فاصله ای که شاید آخرش میشه اندازه یک سر سوزن و اخرش میشه خوشحال بودن ...

آخرش میشه کنار هم بودن حال دوتا آدم و یا دوتا دل باشه ....

آخرش میشه گفت آخیش ....

اصلا مگه میشه فاصله نباشه ....مگه میشه اختلافی بین چندتا چیز بین آدما نباشه ....

اگه اینجور نبود که همه جا میشد عین گل و بلبل و ماها بی دلیل از نیاز داشتن به هم ....


نمیدونم روایت گر بودن فاصله ها خوبه هستش یا نه اما تا الان حداقل خیلی بارها خودم تجربه کردم و شاید هم معمولی ترین فاصله ، فاصله ما با نسل پدر و مادرهامون باشه ، دیگه اینو بگیر و برو بالا ، فاصله دو تا دوست ، فاصله فکری دوتا شریک . فاصله عاطفی مرد و زن ...

شاید دلیل نوشتن این یه دلتنگی باشه...

یه مدت پیش زمانی که هر روز خیلی وقتم رو برا اینستا گشتی میذاشتم وقتی این جمله رو نوشتم (تنها یک رودخانه بین من و تو فاصله است !!) یه دوستی یه کامنت تامل برانگیز این چنینی گذاشت :

فاصله فاصله اس ، چه نخ چه جوی باریک  چه هر چی ، به فاصله باید شک کرد...

آره درست میگفت فاصله هر چی میخاد باشه حتی باید به یه کوچیکش هم شک کرد ....

شاید همون کوچیکه کار یه شکاف بزرگ رو بکنه...

شاید...

حرف تلخ