۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گزارشی از یک کلاس، یا بهتر بگم گزارشی از یک استاد



کمی برای علی رضا شیری.....
(در چند روز آینده مطلب رو کامل میکنم)


گزارشی از یک کلاس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرفی از دل

نمیدونم تا حالا شده که دلت برا خودت خیلی تنگ بشه ،
دلت برا گذشتت و همه چی که تو سر داری تنگ بشه با نه 
گاهی أونقدر دلت تنگ میشه که میخای یه مدت در رو رو همه ببندی خودت بری اون پشت و هی رو خودت کار کنی هی رو خودت کار کنی و به اونچه که تو ذهن داری برسی ،هی کتاب بخونی و هی.....
گاهی انقدر آدمای أطرافت رو دور از ذهنیاتت میبینی که نمیدونی بری با کی درد و دل کنی 
گاهی شاید هم یه ادم رو پیدا میکنی که دق دقه هاش با تو یکی هست میشینی به خودت میگی آخیشششششش یه نفر رو پیدا کردم که هست تو این راه با من اما وقتی که یکم باهام جلو میریم میبینمیم که نه اصلا اون شاید با ده دقه راه رفتن نیازش أرضا میشه و نمیتونه با تو چند ساعت راه بیاد ، دقیقا مثله اینکه تو تاکسی یا هر جای شهر تا یه جایی با ادما هم مسیر میشیم و وقتی اون ادم به اون مکانش رسید از هم خدافظی میکنی و باز تو باید خودت تنها به مسیرت ادامه بدی ، 
اینجاست که گاهی گاهی پیش خودت میگی که ای کاش به کسی دل خوش نمیکردم و به کسی عادت نمیکردم و ای کاش خودم میومدم ، 
همیشه همین چیزا برام تکرار شده تو ذهنم و همیشه دهن منو به خودش مشغول کرده اما خب این چرخه تکرار همیشه بوده ، یا شایدم اینکه گاهی ادما از تنهایی میترسن...
شاید نیاز به تایید اطرافیانشون دارن.....
آره من هم و تمام آدما براشون این چیزا اتفاق میفته این دق دقه ها اتفاق میفته که کسی اون افکار اون ها رو درک نمیکنه.....
همیه اینا تو دلم بود که گفتم و الان هم میخام یه مشت درد و دل کنم که چرا این حرفها رو زدم....
گاهی وقتا که پیش خودم فکر میکنم میبینم که خودم این راه پر پیچ و خم رو تنخاب کردم و خودم گفتم که نمیخام مثله بقیه آدما باشم ، خودم گفتم که نمیخام مثله بقیه زندگی ساده ای داشته باشم....
و وقتی هم که خودت انتخاب میکنی پس دیگه غرغر کردن و نق زدن بی فاییده هستش و باید تو همین راه محکم جلو بری....
دیگه وقتی کارآفرینی و مستقل شدن رو انتخاب میکنی این چیزها رو هم داره.....
((در آینده یکم مطلب برا کارآفرینی خواهم نوشت)).
خب از این چیزا بگذریم و حرفهای تو دلم که اصلی هست رو بزنم..
خب قطعا اکثر آدما که کسب و کار رو شروع میکنند اول میان با دوستاشون شروع به کار می کنند .یه مشت آدم که هر کدوم توانایی برای انجام دادن دارن و دور هم جمع میشن و هر کدون یه گوشه ای از کار رو میگیرند و جلو میبرند.
خب منم با دوستام همین کار رو کردیم و 3 سال پیش با هم هر کدوم یه
گوشه رو کرفتیم و مشغول شدیم....
اما خب دیگه اینجور مواقع طبیعی هست که ادما نظرات مختلفی دارن و هیچ دو نظری در باطن مثله هم نیست.....
مثه همون چیزی که اول گفتم ....
گاهی وسط همه این اختلاف نظرها یه چیزایی به گوش آدم میخوره که واقعا نمیدونی چی بگی ،مثلا بیای جلو طرف مقابل بایستی و یا هر واکنشی دیگه واقعا بعضی مواقع ذهنت گیر میفته....
امروز توی جلسه شرکت بودیم و یه بچه ها داشت حرف میزد از قضا ایشون شریک بنده بود تو شرکت ...یهو گفت که من یک ماه هست که دق دقه مسایل مالی پیدا کردم و میخام که حتما باید شرکت به سود دهی مالی برسه ، نمیدون شمایی که میخونید چه حسی دریافت میکنید اما اون موقعی که خود من شنیدم چنان ذهنم آشفته شد که حد نداره ...
همش فک میکرم به این که من خودم و یکی از بچه های دیگه که 3 سال هست که میخایم به این مرحله برسونیم کل شرکت رو مثلا این چیزا به ذهن من خطور نمیکرد که یهو به ذهن این دوست من خطور کرده؟
و اصلا یه سوال دیگه اینکه مصلا تو این مدت 3 سال تو دق دقه مالی نداشتی که درست کار نمیکردی؟
و الان که مثلا میخای ازدواج کنی یهو اینو احساس کردی؟
و هزار تا سوال دیگه از این جنس که واقعا همین کافیه که یه شب و روزت ور خراب کنه...
به این فک میکنه که واقعا تا زمانی که پای منافه کسی وسط نباشه هیچ کسی کاری رو انجام نخواهد داد.....

گاهی هم بیاییم به این جمله پایبند باشیم:
ما در برابر دیگران مسئول هستیم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰