دنیای درونت را خوار نشمار.
این نخستین و مهمترین توصیهای است که میتوانم به تو بگویم.
جامعهی ما همهی نگاهش را به بیرون دوخته است:
به جدیدترین خبرها، جدیدترین شایعهها، به
آخرین ابزارها و فرصتهای جدیدی که کمک کنند تا خودمان و موقعیتمان را
بهتر و بیشتر به رخ دیگران بکشیم.
اما نباید فراموش کنیم که همهی ما زندگی را در قالب یک کودک آغاز کردهایم.
کودک ناتوانی که برای غذا، آسایش و زنده ماندن، به دیگران وابسته بوده است.
بزرگ شدهایم. بر محیط خود مسلطتر شدهایم. مستقل شدهایم.
اما نمیخواهیم بپذیریم که آن ضعفها و کامل نبودنها همچنان در وجودمان باقی مانده است.
شاید آنها را در تراکم نشانه های بیرونی
گم کنیم، اما انواع احساساتی که از این ضعفها و ناتمامیها برمیخیزند،
آمادهاند تا واقعیت ما را دوباره به ما یادآوری کنند:
ترس از اینکه اتفاق بدی بیفتد و نتوانیم
از عهدهاش برآییم، عشق به کسانی که کمک ما هستند و از ما حمایت میکنند،
رنج از دست دادن، امید بستن به اتفاقهای خوب آینده، خشمگین شدن وقتی کسی
به چیزی که دوستش داریم آسیب میزند.
زندگی احساسی و هیجانی ما، کامل نبودن ما را به یادمان میآورد: موجود
کامل، نه ترس را تجربه خواهد کرد و نه امید را. نه خشم را و نه اندوه را.
احساسی بودن بد نیست. هیجانی شدن بد نیست.
کامل نبودن ایراد نیست. اما مسئله اینجاست که ما، عموماً نسبت به آنها
احساس خوبی نداریم. حتی گاهی به خاطرشان احساس شرمساری میکنیم.
شاید علتش این باشد که جایی در درونمان، میدانیم که احساسات و هیجانات، بروز بیرونی کامل نبودنها و وابسته بودنهاست.
شاید همین است که مردان جامعه، میترسند
وابسته بودن و کامل نبودن خود را آشکار کنند. چون ما تصویر مرد بودن را، با
رنگی از کامل بودن و مستقل بودن ترسیم کردهایم.
شاید بخشی از خشمهای جامعه، ترسهایی است که جرات نکردهایم آنها را ابراز کنیم.
شاید بخشی از رو آوردن ما به نمادهای بیرونی، مجموعهی حرفهای درونی است که نخواستهایم و نتوانستهایم آنها را بیان کنیم.
ما بیشتر یاد گرفتهایم که احساسات شخصی هستند. مال خودمان هستند. درونی هستند.
فراموش کردهایم که بیمار شدن، از دست دادن، پیر و ضعیف شدن، رویدادهای
گریزناپذیر زندگی همهی ما هستند. رویدادهایی که هر یک، ضعف و وابستگی
دوران کودکی را دوباره برایمان زنده میکنند.
اما این بار بر خلاف کودکی، آموختهایم که نباید در مورد احساساتمان حرف
بزنیم. یا نیاموختهایم که چگونه در مورد احساساتمان حرف بزنیم.
شاید یکی از نقشهای داستان و داستان گویی
همین باشد: شخصیتهایی که میتوانند از حال درونی خود بگویند. بدون
ملاحظهکاریها و پنهانکاریهایی که جامعه به ما آموخته است.
***
پیشنهادم این است که زیاد داستان بخوان.
زیاد موسیقی گوش بده و مصداق آن داستانها و حرفها و نواها را در زندگی
خودت و اطرافیانت جستجو کن.
نگذار درونت تهی بماند.
نگذار احساسات درونیات در انبوه نشانهها و تظاهرهای بیرونی گم شود.
خودت را با داستان و موسیقی غنی کن تا به
این شیوه، بر آنچه در درونت میگذرد آگاهتر شوی و زبانت در بیان آنچه در
درونت میگذرد، توانمندتر شود.
----------------------------------------------
حرفای قابل تاملی هست .
گاها باید دست از بال بال زدن برداری و یکم به خودت صفا بدی.....
شاید اون صفا دادن هم مصداق این نباشه که باید روزی n ساعت و n صفحه کتاب خوندن باشه .....شاید یه موسیقی قشنگ گوش کردن یا یه دونه فیلم باشه.....
بعضی وقتا کلی حرف تو ذهنت هست اما نمیشه گفتشون یا نمیشه نوشتشون....
پ ن : راستی این فیلم رو هم ببینید....فیلم فوق العاده قشنگی هست .
البته لینک ترجمه فارسیش رو پیدا نکردم که براتون بزارم.انگلیسی روانی داره ( چندتا فحش انگلیسی جدید هم یاد میگیرید)...
(welcome 2009)