دقیقا یه 24 ساعتی بود که اصلا خواب نکرده بودم ....

از صبح روز قبل تا شب سرکار بودم و بعدش هم صله رحم از اقوام ...

بعد از اینکه مهمونی تموم شدش اومدم مثلا که بخااابم اما اصلا خواب به چشمام نمیومد و هزاران فکر تو ذهنم مرور میشد ...

ساعت نزدیکای 6 صبح به صدا در اومد و دقیقا باید دوباره روز جدید رو شروع میکردم ....

اما لعنتی دقیقا همون موقع خیلی احساس خواب میکردم  اما دیگه موقع خواب برا من نبود ....

سوار ماشین شدم و و تو راه یه چند مدتی خوابیدم و رسیدم ایستگاه مترو اما پاهام از خستگی دیگه نای ایستادن نداشت و نشسته بودم روی صندلی ایستگاه ...

همینحور که آدما رو داشتم نگاه میکردم و شتاب اونا تو اول صبح یهو نگام به تابلو خورد اونور ایستگاه ....

"آدمی" نیست که عاشق نشود وقت بهار

از جناب سعدی ....

با خوندنش دقیقا افتادم تو خاطرات ....

خاطراتی که مربوط به سال های نزدیک میشد و ادمهای اطراااف...

همون صبح ساعت 6 یه چند لحظه اینستا رو چک داشتم میکردم و از قضا یکی از رفقا که عشق رو پیشه کرده دیدم از یه شکوفه عکس گرفته که آویزون از درخت بود و یه خط شعر عاشقونه زیرش نوشته بود !

ناگفته نماند که همون لحظه کلی فحش بهش دادم اما داشتم فک میکرم فاذا ماذا؟

چرا اینجوری فصل بهار .....

چرا بهار و پاییز اینجورین ...

همه عاشق میشن ....

طرف یه بچه گربه میبینه تو خیابون یه عکس میگیره و کلی براش شعر عاشقونه مینویسه و تقدیم یار میکنه ....

نمیدونم دست بهار هست یا دست عشق و عاشقی  و یا اینکه ...؟!

 

از آهنگایی که من باهاش چند ساعت میرم تو کما...